این رو اینجا مینویسم که سال دیگه این موقعها اگه نزدیک تحویل تز به گه خوردن افتادم بدونم که چرا اینجوریه! ... از ظهر دانشگاهم و همآفیسی ازصبح خروس خون مثل ماشین داشته کار میکرده! سرمیزش هم یک بطری دو لیتری آب هست تا مطمئن بشه به اندازهی کافی آب میخوره! الان که ساعت ده شبه هم تو این سرما داره میره ورزش!! .... خ
Wednesday 20 November 2013
Tuesday 12 November 2013
سی سالگی
یکم. وقتی مثلا 10 ساله بودم فکر میکردم سی ساله یعنی پیر! وقتی 20 ساله شدم فکر میکردم تا سی سالگی حتما کوه رو روی کوه گذاشتم. وقتی 25 ساله شدم فکر میکردم تا سی سالگی دیگه حتما از دوران دانشجویی خارج شدم، حتما کار و بار درست و حسابی خواهم داشت و حتما میدونم کجای دنیا میخوام ریشه بدوانم! .. تو 29 سالگی فهمیدم که عمرا من بتونم تا سی سالگی عاقل و بالغ بشم! هنوز تو کیفم ماژیک رنگیه، هنوز جزوههام رو خط خطی میکنم، هنوز بعضی شبها مسواک نزده میخوابم .... هنوز خیلی خل و چلام!! چند روز مونده بود به سی سالگی دیدم از بین آرزوهای به دست نیاورده یکی بد جور نشان از بیعرضگی داره! یعنی من بعد از این همه سال زندگی مسستقل در خارج (یعنی همون جایی که همه جز خوش گذرونی هیچ کاری ندارند!) تا 29 سال و 300 روزگی هنوز مست نکرده بودم! راستش چند بار تلاش کرده بودم اما فایده نکرده بود. فکر کنم ناخودآگاهم از مست شدن، از بیخود شدن، از اینکه نفهمی چی میگی و دیگران بفهمند، میترسید! خلاصه دیدم این تنها آرزویی هست که میشه در کوتاه مدت برآورده کرد و بالاخره مست کردم؛ اون هم جلو کسانی که باهاشون رودبایستی دارم. برا من تجربه ای نیست که بخوام به این زودیها تکرارش کنم! برام سرخوشی ناشی از می ناب وسوسه کننده تر از خر مستی هست. ا
دوم. کلی کادوی خوب گرفتم. اما عزیزترینهاش تلاش یار برا نوشتن اسمم رو کیک بود، وسواس یار برا گرفتن ساعتی که من خوشم بیاد بود! خانوم ک هم برام یک ظرف لازانیا درست کرده بود؛ بنده خدا به دلایلی که مثل سنگ میمونه و هیچ منطقی توش نمیره فکر میکنه من آشپزی نمیکنم. یک کادو هم گرفتم که من رو پرت کرد به گذشتههای نه خیلی دور! خانوم و آقای م پول 10 روز قهوهی صبح رو برام واریز کرده بودند تو یک کارت استارباکس. برام نوشته بودند که «میدونیم چند روز بعد از سیسالگی با خودت فکر میکنی باید یک کم صرفجویی کنی و حدس میزنیم حذف قهوهی صبح حالت رو میگیره» جزء به جزءاش رو درست حدس زده بودن
دوم. کلی کادوی خوب گرفتم. اما عزیزترینهاش تلاش یار برا نوشتن اسمم رو کیک بود، وسواس یار برا گرفتن ساعتی که من خوشم بیاد بود! خانوم ک هم برام یک ظرف لازانیا درست کرده بود؛ بنده خدا به دلایلی که مثل سنگ میمونه و هیچ منطقی توش نمیره فکر میکنه من آشپزی نمیکنم. یک کادو هم گرفتم که من رو پرت کرد به گذشتههای نه خیلی دور! خانوم و آقای م پول 10 روز قهوهی صبح رو برام واریز کرده بودند تو یک کارت استارباکس. برام نوشته بودند که «میدونیم چند روز بعد از سیسالگی با خودت فکر میکنی باید یک کم صرفجویی کنی و حدس میزنیم حذف قهوهی صبح حالت رو میگیره» جزء به جزءاش رو درست حدس زده بودن
سوم. به گمونم سی سالگی با بیست و نه سالگی خیلی فرق نداره
Tuesday 10 September 2013
یاد بگیرم
تقریبا دو سال پیش بود، با دایی آقای م توی یک کافه نشسته بودیم و اون داشت از زندگی مشترکش میگفت. زنش آلمانی هست و همون اوایل انقلاب زن میفهمه با موی بلوند و چشمهای آبیش راه نداره دیگه دامن کوتاه بپوشه و زبان آلمانی به بچههای مردم یاد بده. زن پاش رو میکنه تو یک کفش که میخواد برگرده شهر خودش و آقای دایی بین همه شعارهای ملیگرایانه اش و زن باید یکی رو انتخاب میکرده. بین شورِ حسینی انقلاب که عاشقش بود و مونیخِ آروم باید یکی رو انتخاب میکرده. آقای دایی در کنار زن آلمانی بودن رو انتخاب میکنه. حالا این مقدمهی بلند را گفتم که یعنی بگم دوستش داشته. آقای دایی میگفت چیزی که باعث شده ما چهل سال کنار هم عاشقونه زندگی کنیم اینه که هردوی ما اون ته ذهنمون میدونستیم از دو تا فرهنگ متفاوت اومدیم. اگه حرف یا عمل یکی رو اعصاب اون یکی میرفت، قبل از هرکاری چک میکردیم که موضوع اختلاف را اونیکی چهطور میبینه!! .. پریشب فکر میکردم لازم نیست از دو تا کشور مختلف باشی تا موضوعات را متفاوت ببینی. همین که دو نفرآدم متفاوت باشین کافیه تا این چیزا پیش بیاد. فکر کردم تو این مدت هر وقت چک کردیم یا حداقل فکر کردیم نیت طرف مقابل چیه اوضاع بهتر شده! ... به گمونم یک رابطهی عاطفی با انواع دیگر رابطه سر همین فرق میکنند. تو رابطه بین مثلا فروشنده و خریدار معمولا آدم میآد خوبیها رو میگذاره یک طرف و بدیها رو هم میگذاره طرف دیگه. حالا احتمالا کمی هم چونهزنی میکنیم تا ببینیم آیا راهی هست که که از حجم منفیها کم کرد یا نه! چون در بیشتر موارد جمع جبری داشتهها ثابت هست، به طور معمول وقتی یکی از طرفین تو پروسهی چونهزنی حاضر به انجام کاری میشه یعنی داره امتیاز میده! یعنی علت وجود موضوع مورد اختلاف معمولا روشنه و اینه که هر کدوم از طرفین منافع خودشون را در اولویت قرار میدهند؛ که خوب منطقی هم هست. ... اما تو یک رابطهی عاطفی لزوما اینجوری نیست. وقتی من یک چیزی رو کم دارم معنیش این نیست که اون یکی اون رو زیاد داره. جمع جبری دستاوردها صفر نیست
Friday 6 September 2013
حال خوب
حال خوبی دارم که فقط سالی قرنی سراغم میآد. البته خدا رو شکر که دیر به دیر میآد و زود به زود میره وگرنه احتمالا به فنا میرفتم.
دیروز از اون روزهایی بود که موقع غذا خوردن پیژامه پوشیدم که اصلا یادم نیاد شلوارهام تنگ شده بعدش هم بیخیال پولش شدم و رفتم یک آبمیوه باحال از اونایی که تو ایران بهش میگفتیم معجون برا خودم خریدم؛ با همون پیژامه رفتم که یک موقع خدای نکرده وژدانم تکون نخوره. چند تا ایمیل بود که هی میخواستم بزنم و درخواستی رو رد کنم ولی روم نمیشد؛ دیروز با آرامش خاطر گفتم «نه من این کار برام سخته! متاسفم!» بعد یادم افتاد که رفتار فلانی چه تو ذوقم زد اما این حال خوب باز هم به سراغم اومد و با یک «ازش بیش از این انتظاری نیست! اما خاک بر سرش» خلاص شدم. شب رفتم سینما و تو راه برگشت مثل مستها سرخوشانه میآمدم! ... یادش بخیر دوران دبیرستان یکی بود میگفت گاهی به دنیا باید بگی «به تخمم!» .. خلاصه ما هم اقتدا کردبم به این رفیق قدیمی
Tuesday 20 August 2013
Thursday 27 June 2013
Monday 24 June 2013
پیچیدگی و پوچی
امروز یکی از شلوغ پلوغترین روزهای من بود. بالاخره همخونه پیدا کردم و حالا یکی دو روز بیشتر وقت ندارم که خونه را پیدا کنم و کاغذبازیهاش را انجام بدم چرا که همخونه داره میره سفر. ... یک عالمه کار تو تقویم نوشته بودم برای امروز. اما فکر کردم همه رو بذارم برای فردا و به جاش امروز بچسبم به خونه پیدا کردن. صبح تا ده -یازده آنلاین میگشتم و بعد هم حضوری. یکهو اون وسطها دیدم موبایلم زنگ میزنه. شماره عجیب بود. جواب دادم میبینم آقای ت از آمریکا زنگ زده! شاخ درآوردم. میگه دیده من یکچیزی رو تو فیسبوک لایک کردم، فکر کرده شاید وقت حرف زدن داشته باشم. بهش میگم الان دارم خونه میبینم و خونهی بعدی را قراره نیمساعت دیگه ببینم. بگذار باشه تو اون فاصله با هم حرف بزنیم. ... نیمساعت بعد زنگ میزنه. میگه از خانومش جدا شده و میخواد با من درد و دل کنه! شاخ درمیآرم. میپرسم چرا. میگه بانو چیت کرده و بعد از مدتی بهش گفته سختشه پنهون کاری. ... میپرسم اما شماها که چندسال با هم تو رابطه بودین قبل از ازدواج. میگه نمیدونه چی شده. تو دلم میگم شکر خوردی؛ هیچ وقت هیچی یکهو از هم نمیپاشه! ... نمیتونم حرفهاش رو دنبال کنم. پرتاب میشم به چهار سال پیش. من بانو را به واسطهی آقای ت میشناختم. دختر نجیبی بود. درس خونده. از اونا که مامانا میگن کمالاتدار! پرتاب میشم به وقتی که بانو موقع دوچرخه سواری با اتوبوس تصادف کرده بود و هم دستش شکسته بود و هم پاش. بانو زنگ زد و گفت نمیتونه هیچ کاری بکنه. میخواست ببینه من میتونم برم لندن یک دو روزی پیشش بمونم. اون موقعها هنوز تو جزیره زندگی میکردند و هنوز دوستدختر و دوست پسر بودن. بدون اینکه سوال کنم فکر کردم لابد آقای ت ماموریته که به من زنگ زده. اون موقعها من تو همین شهرم دست راست و چپم رو از هم تشخیص نمیدادم چه برسه به لندن. اما قبول کردم. . انقدر هیچجا رو نمیشناختم که کوله پشتیم رو پر کردم سبزی خشک و اینجور چیزا که براش آش بپزم انگار که تو لندن این چیزا پیدا نمیشه. ... من داشتم براش آشپزی میکردم که بانو بغض کرد. میگفت تو بیمارستان بهش گفتن میتونه اونجا بمونه اگه نمیتونه از عهدهی کارهاش بر بیاد و این به امید آقای ت گفته کس و کار داره. وقتی اومده خونه آقای ت گفته اون که کار داره و ازش خواسته تمرین کنه که بتونه با عصا راه بره تا از پس اموراتش بربیاد. آقای ت تو اون سه روزی که من لندن بودم یک بار اومد دیدن بانو که اون موقع دوست دخترش بود. دست خالی و یک ساعتی مثل مهمون موند. انگار نه انگار که بانو نمیتونه خرید کنه. اولین بار اونجا من گوشت رو آنلاین خریدم.... همونجا آقای ت از نظرم افتاد؛ اگه نمیخوای گاهی تکیهگاه باشی خوب چرا میری تو رابطه ... مدتی بعد هم بانو از نظرم افتاد. فکر میکردم مگه چی کم داری که یک همچین رابطه ای رو داری تحمل میکنی
آقای ت داره بیوقفه حرف میزنه. شاید درستتر بود که میگفت میخواد با من حرف بزنه تا اینکه بگه میخواسته با هم حرف بزنیم! ... بهش میگم نوبت دیدن خونه بعدیه. میگه به من نیم ساعت دیگه زنگ میزنه ....موقع دیدن خونه میفهمم تمام سرم درد گرفته! .... آقای ت دوباره زنگ میزنه و من پرتاب میشم به روز تولد بانو. آقای ت دیر اومده بود چون قبلش تولد یک همکار بوده. بانو بیش از اینکه عصبانی باشه جلو ماها خجالت میکشید ... گهگاه میشنوم که آقای ت میگه ما با هم خوب بودیم؛ اصلا مشکلی نداشتیم. ... با خودم میگم مشکل یعنی چی پس؟ ... به اون هیچی نمیگم اما.... وقتی تلفن تموم میشه، وقتی روز تموم شده. میبینم سرم داره میترکه از پیچیدگی آدما؛ از پیچیدگی و پوچی روابط. نه کارهای بانو رو میفهمم و نه کارهای آقای ت را. میرم ورزش شاید بهتربشم؛ شاید یادم بره! فایده نداره. میآم اینجا مینویسم شاید آروم بشم... آره. باز ایمان میآرم که نوشتن درمون میکنه
عصرهای جمعه
عصرهای جمعه بیملاحظهترین مهماناند
معمولا یکشنبهها میآیند
اما
گاهی دوشنبه میآیند
بیآنکه در زده باشند
وقتی مشغول اخبار جهانم
گاهی سهشنبه میآیند
بیمهابا
وقتی مشغول مرور نداشتههایم هستم
گاهی چهارشنبه میآیند
سرزده
وقتی روزها و سالهای رفته را میشمارم
گاهی پنجشنبه میآیند
بی اجازه
وقتی شور حسینی ملت را میبینم
امان از تو ای عصرهای جمعه
....
چند روز پیش عصر جمعه با تمام ابهتش اومد. به نسبت زود عذرش را خواستم
انگیزه
انگیزه ... آره. اینکه یه عده همیشه حواسشون به موبایلشون هست به انگیزه ربط داره!! .. من الان یک ماه که موبایلم رو صبحها که دارم میرم بیرون تو خونه جا نذاشتم!! ... ه
Thursday 20 June 2013
خوبم
حال خوب یعنی چهجور حالی؟
از خونه میآم بیرون . موبایلم وول میخوره میبینم نوشته : باز دوشنبه شد!... لعنت
منتظر اتوبوس میایستم. به تبلیغ نخ دندون جلوی ایستگاه نگاه میکنم: دختری با سینههای خوش فرم. کمری باریک. چشمهایی
براق. خوشحال
سوار اتوبوس میشم. دخترک مشغول آرایش کردن هست اما چشمهاش تبداره. گهگاه سرفه میکنه. تلفنش زنگ میزنه. میگه: «خوبم. نه مرخصی نگرفتم. فکرکردم تازه اومدم سر این کار. خوبیت نداره » .... مستاصل
سر راه میرم استارباکس. مرد یک قهوه میگیرد تلخ. انگار میخواد مطمئن شود کامش به اندازهی روحش تلخ هست. ظاهرش آراسته هست. چه کت خوشفرمی! تلفنش زنگ میزنه. « خوبم. نه. دیشب باز باهم بگو مگو داشتیم. وام خانه دچار مشکل میشه اگر بخواهیم از هم رسما جدا بشیم. حالا قرار شده مدتی از هم جدا زندگی کنیم....» ... پیچیده
حالم میگیره. رو کاپوچینو دارچین میزنم. شاید حالم بهتر بشه. به عکس خانومِ رو دیوار نگاه میکنم. قراره به من پیام بده که قهوههای این مغازه حال آدم را خوب میکنه. خانومی با یک بلوز نازک تابستونی. بنده خدا احتمالا خبر نداره اگه اینجا با این بلوز بیاد بیرون از سرما مثل بید خواهد لرزید .. لَوَند و دلبر
میرم سرِکار. خودم را غرق کار میکنم... عصر ازش میپرسم «چطوری؟». میگه «خوبم»... ه
Wednesday 19 June 2013
خرداد پرحادثه
بعله!! ... ما به خرداد پرحادثه عادت داریم... دیگه فقط به ایران خانم ربط نداره. موضوع داره شخصی هم میشه. یادت باشه دوم ماه جون میشه 12 خرداد
Monday 17 June 2013
ایرانیان خارج از کشور
طبقهبندی چیزها میتونه کمک به درک بهتر آنها بکنه. وقتی در بررسی اوضاع اقتصادی ایران، درآمدهای ایران را به درآمدهای نفتی و غیرنفتی تقسیم میکنیم در واقع فرض میکنیم این طبقهبندی کمک به درک بهتر اوضاع اقتصادی ایران میکنه و به عبارت دیگر فرض میکنیم که همهی درآمدهای غیرنفتی از الگوی مشابهی پیروی میکنند در تاثیرگذاری روی اوضاع اقتصادی ایران و اون الگو را متفاوت میبینیم از نحوهی تاثیرگذاری درآمدهای نفتی. واضح به نظر میآد؟ خوب حالا چطور میشه در تحلیل کنش و واکنش مردم در مورد مسایل سیاسی ایران، مردم ایران را به داخل ایران و خارج ایران تقسیم کرد؟ کدوم الگوی مشترک بین ایرانیهای خارج ایران هست. ایرانی خارج از کشور دیدم که روزی یک ساعت اخبار فارسی در مورد ایران گوش میده . ایرانی دیدم در همین جزیره که تو بعد از انتخابات تحلیل میکنه. ایرانی هم دیدم که حتی اسم بعضی از نامزدهای انتخابات اخیر رو نمیدونه. اصلا این داخل یا خارج از ایران بودن هیچی رو ثابت نمیکند. اگر در بررسی دسترسی ایرانیان به اینترنت آنها را به داخل نشین و خارج نشین تقسیم کنیم یک چیزی! اما در مورد آگاهی و آپدیت بودنشون در مورد اوضاع سیاسی هیچ فایدهای من در این تقسیمیندی نمیبینم... حالا این هم برای ثبث اینجا بگم که روز اعلام نتایج انتخابات با چند تا از بچهها رفتیم بیرون. هیجانزده بودم. بیشتر بچههای اون گروه ده سال گذشته رو در جزیره زندگی کردهاند. یکی از اونا خبر نداشت در انگلیس فقط تو لندن میشده رای داد! یکی دیگه فقط اسم یکی دو تا از کاندید ها رو میدونست. به شوخی بهشون گفتم «من الان حس میکنم با ایرانیهای خارج از کشور حرف میزنم» وقتی اومدم خانه عطش داشتم ببینم کی چی میگه. چی شد که این دفعه تقلب نشد و این حرفها. اون وسطها دیدم تو اسکایپ چراغ یک آشنای داخل ایران روشن شد. تو حرفاش گفت که شب رفته بوده پایکوبی بعد از انتخابات. گفت رای نداده بوده و هیچ وقت رای نداده. میگفت اما قیافهی قالیباف کاریتر به نظر میآد. ... داشتم شاخ درمیآوردم!!... بعد هم با یک آشنای دیگه تو آمریکا حرف زدم. میگفت دو شب نخوابیده انقدر که تحلیلهای مربوط به انتخابات را داشته دنبال میکرده. .. یک ساعتی با هم حرف زدیم و من چه لذتی بردم
Thursday 13 June 2013
حاجی
بیا گلُم اینجا بشین تا برات تعریف کنم چی شد که حاجی به اینجا رسید. بالاخره تو هم دیر یا زود عروس میشی؛ اینا همش درس زندگیه
آره گلم، حاجی از اول که این کیا و بیا رو نداشت که. خودم خوب یادمه که وقتی اومد خواستگاری زنِحاجی یه پسر یهلا قبای سر به هوا بود. حتی دیده بودندش که تو خرابات ساز هم میزده. آقا خدابیامرز، بابای زنحاجی رو میگم، اولش رضا نمیداد اما خوب دیگه اون آخرا ناخوش بود. اداره کردن چند پارچه آبادی از پا درش آورده بود. اون آخرا راضی شده بود که دخترش بره خونه بخت. اما خوب حساب زنحاجی از بقیه سوا بود. بالاخره هر چی نباشه سواد داشت؛ اصلا گِلِش با زنهای دیگه فرق میکرد. نه اینکه فکر کنی که عاشق اخلاق نداشتهاش هستما؛ نه. اما جنمش فرق داشت. دیدم که میگما! مثلا سر مرافعهی با ده بالا همین دختر اولش یک آتیشی سوزوند که خدا میدونه. نمیدونم جادو کرده بود، جمبل کرده بود، چه کرده بود که آقا رو خامِ خودش کرده بود. آقا رو هوایی کرده بود که ده بالا رو میتونه بگیره. چند سال نگذاشت مرافعه بخوابه. بعد که هوای بزرگ کردن آبادی از سرش افتاد، همچین یاواش یاواش به آقا حالی کرد اوضاع خرابه که هیشکی نگفت آخه پدر صلواتی از اول خودت آتیش بیار معرکه بودی که... آره اینجوریه ... کجا بودم؟ آهان داشتم میگفتم هی حاجی میاومد برای دختر آقا دمب تکون میداد هی آقا میگفت نه. اما زنحاجی همچین از بیدست و پایی حاجی بدش نمیاومد. بالاخره زنِ دیگه. میخواد سایهی یک مرد بالا سرش باشه، میخواد شب یکی باشه چراغ خونه رو روشن کنه. باسواد و بیسواد هم نداره؛ زنه! ... به گمونم دختر آقا دلش میخواست یه مرد شبها کنارش بخوابه اما تاب بِکُن نَکُن رو هم نداشت.... چه میدونم خدا عالمه... اما من میدونم آقا راضی به این وصلت نبود ... شبی که داشت آقا جان میکند این دخترهی چشم سفید غفلتا آمد میون مردهای آبادی که آره بابام رضا داده که حاجی من رو بگیره. همه میدانستیم که خانوادهی آقا دخترزا بودند و هرکی دختر آقا رو بگیره چند پارچه آبادی رو یکهو میکشه زیر پر و بال خودش. ... آره گلُم اینجور شد که حاجی شد همه کارهی چند پارچه آبادی... برو یک چای قندپهلو دیگه برام بیار که دلم گرفت. نه اینکه فکر کنی دلم برا زنحاجی و آقا بسوزهها! نه. خدا اون بالا جای عدل نشسته. خودش به موقعش عاق خانوادهی آقا رو از حاجی میگیره ... اما دلم میسوزه برا این چارتا آبادی. ندونم به کاریهای حاجی هیچ نذاشت آب خوش از گلو رعیت پایین بره. . نگاه به خودمان نکن، که اگه سر بابات تو توبرهی اینا
نبود الان باید نان خشک صغ میزدیم.... آره گلُم. دخترآقا، حاجی رو حاجی کرد. اول فرستادش مکه. من که نبودم، نمیدانم. اما نقل که حتی مکهی واجب هم نرفته.. باید اعتقاد داشته باشی تا بطلبه. آدم مطرب کجا کعبه کجا ... خلاصه زنحاجی خبر نداشت مرد جماعت وفا نداره. هرچی باشه زنحاجی دیده بود آقاش چطور چند پارچه آبادی رو اداره میکرد. اگه جنمِ اون نبود تا حالا صد بار مردم شورش کرده بودن. اما زنحاجی چه خبر داشت که چار صباح که بگذره حاجی هوس زن جوان میکنه! با اون سن و سال رفت یک زن دیگه گرفت. کراهت داره این حرفها اما حالا اگه یک خوش بر و رو گرفته بود باز یک حرفی. رفت یک عنتری را از چه میدونم کجا ستوند. فکر میکرد به رقصش میآره. نه فقط از همون اول این عنتر رو کرد همهکارهی اندرونی بل هنوز از حجله بیرون نیامده سینه سپر کرد که تو اندرونی و بیرونی، تو هر چار پارچه آبادی حرف این دختره نباید رو زمین بمونه. عنترخانم مردم رو به خاک سیاه کشوند. الان مدتی هست که ده بالا آب رو برا آبادیهای پایین بسته. قبلاها، مثلا زمان آقا، کسی از ده بالا جرات نمیکرد به ما بگه بالا چشمت ابروهه! حالا ببین چه زبان درازی ها که نمیکنند... حاجی دیر فهمید که زن جوان خرجش زیاده. آدمای اندرونی میگن چند وقت پیش داشته پنهانی با اربابهای چند ده اونور تر رو هم میریخته. من این رو ندیدم اما میدانم زیر پای حاجی نشسته بوده که رعیت رعبش از حاجی ریخته و اون فقط زبان مردم را میفهمد. حاجی دیر فهمید اما بالاخره فهمید و نذاشت شکم این عنتر خانم بالا بیاد. میگن طلاقش داده. آدمای اندرونی میگن موقع طلاق حاجی عین چی میترسیده، نه اینکه آغ و داغ انترخانم باشهها، نه! میترسیده دختره همه اخبار رو بریزه رو دایره!... آره گلُم این برو و بیایی که میبینی همه برا اینه که حاجی میخواد دوباره زن بگیره
Saturday 8 June 2013
Thursday 6 June 2013
اون
یعنی تو اونی خواهی شد که برام میمونه؟ اونی که براش میمونم؟ ... هیچی معلوم نیست؛ جز اینکه تواون شب گفتی در مورد فلان چیز کمتراصولا حرف میزنی و حالا که راحته برات که حرف بزنی دوست داری خودت رو خالی کنی ... به آدمهایی فکر میکنم که با هاشون دیت رفتم یا حتی رفقای عادی. برای اونایی موندم که همون روزهای اول خودشون غافلگیر شدن از حجم اعتمادی که به من داشتن. به سحر فکر میکنم. داستان چگونه مهاجرت کردنشون رو همون روزهای اول از سیر تا پیاز برام گفت؛ بعدها خودش میگفت تا اون روز با یک دوست اینطور صادقانه حرف نزده بوده. ... سحر اینجا بهترین دوستمه... به آقای م فکر میکنم به دوستی عمیق و معمولی که بینمون ایجاد شد؛ به اینکه اون هم در مورد دوگانگی های فرهنگیش چه راحت تونست با من حرف بزنه ... به آدم هایی از نوع آقای نون فکر میکنم. هیچ حسی بینمون ایجاد نمیشد ، در حالیکه اون خیلی سعی میکرد دلبری کنه! من اون موقع نمیدونستم چقدر چاخان تو حرفاش هست؛ اما میدونستم یه جای کار میلنگه! ... یک یا هر دو پای اعتماد بیبدیل و بیدلیل بینمون میلنگید
Monday 3 June 2013
Ben Nevis
Ben Nevis ... شکرانه
بالاخره رفتیم بلند ترین قلهی بریتانیا
یک.
دیر راه افتادیم چون روز «وارمآپ» برا چند تا از بچهها بیش از اندازه سنگین بود و روز اصلی هی بهانه میآوردن که اصلا نریم!! اما در نهایت تا قله رفتیم. تو راه برگشت نمیتونستیم خیلی استراحت کنیم چون میترسیدیم هوا تاریک بشه. روز وارمآپ ماکزیمم سرعت باد تو قله به هشتاد مایل در ساعت میرسیده که خوب خیلی زیاده اما روزی که ما رفتیم اوستا کریم برامون یک پرس هوای مشتی سفارش داده بود. باد و باران اصلی ترین دغدغهی ما بود و عجیب اینکه باد تو قله بیش از چهار یا پنج مایل در ساعت نبود. ... دم اوستا کریم گرم. دمش بیشتر گرم که با اون بیاحتیاطی هایی که من کرده بودم حالم رو نگرفت و کمرم خوب بود
دو
یک ساعت نزدیک به قله پر برف بود. یعنی تو برف به ارتفاع نیم متر باید راه میرفتیم. تجربهی خیلی متفاوتی بود. تو راه برگشت این تکهی برفی برام سخت شده بود. چون اولش من هی تو هر قدم وای می ایستادم تا از جای پام مطمئن بشم؛ غافل از اینکه چون ارتفاع برف زیاد بود و کوبیده هم نشده بود خیلی طول میکشید تا برف زیر پام سفت بشه؛ تازه وقتی جای پام اوست و قرص (؟) میشد دیگه نمیتونستم ازش بیام بیرون؛ چون عملا تو یک چاله میافتادم. بچهها بهم یاد دادند که خیلی نباید دنبال جاپای محکم باشم. هومن میگفت بهش میگن مدل کماندویی. کج کج میآی پایین. عملا هیچ وقت هم خیلی جات ثبات نداره اما تو هر قدم اینطوری میتونی ممنتوم بگیری. درست میگفتن. .... نکنه تو زندگی عادی هم همین باشه؟ فکر کنم من تو هر مرحله میخوام همه چند و چوند شرایط رو در بیارم و بعد برم مرحلهی بعد. خیلی طول میکشه! بعضی راهها تو زندگی برفیه! تو برف بخوری زمین هیچی نمیشه! پس این ترس کاشونی رو بذار کنار ... تند برو
Wednesday 15 May 2013
کوه ...کمر...
در راستای حلاجی
بابا میگه من بدنم و مغزم آمپر نداره. راست میگه. یعنی نمیفهمم کی سرعتم زیاده و کی بنزین ندارم! از طرفی عاشق کوه و دشت و طبیعتم. از طرفی دلم میخواد هر از گاهی برقصم. از طرفی فیزیکم خیلی پای این کارها نیست. وقتی کمرم درد داره همهی اینا تعطیل میشه. بعد از مدتی وقتی خوب میشم انقدر ولع دارم که سرعتم زیادی میره بالا و بنزین تموم میکنم. و دوباره کمر درد میگیرم. دیروز تو این هوای باد دار رفتم ورزش و بعدش هم رقص. حالا کمر ریز ریز درد داره.
حالا دارم از ترس سکته میکنم .(Ben Nevis) سه روز دیگه قراره برم کوه
حالا دارم از ترس سکته میکنم .(Ben Nevis) سه روز دیگه قراره برم کوه
خدایا قول میدم آمپر نصب کنم. قول میدم. به هموم شرف نصفه و نیمه ام! ... فقط برا این کوه زمینگیرم نکن با کمردرد
Friday 26 April 2013
وزن
این هم از نمودار وزن کردن . ببینیم چطور پیش میره. در حالت ایدهآل دوست دارم 9 کیلو وزن کم کنم. تا الان متوجه شدم این شب های دیوونگی من رو داره بیچاره میکنه. اون عصرهایی رو میگم که خیلی حوصله ندارم. میشینم پای کامپیوتر و هی میخورم. گرسنه نیستم اما هی میخورم، انگار میخوام لج خودم رو در بیارم
امیدوارم این لاکپشت به زودی برسه به اون سره نوار
Wednesday 24 April 2013
از روابطم یاد بگیرم
ادامهی حلاجی
رابطه با جیمی داره تموم میشه. از اول هم قرار بود یک موقعی تو ماه می تموم بشه. حالا یک هفته زود و دیر خیلی فرقی نداره. توش خیلی چیزا یاد گرفتم و به طرز باور نکردنی الان با کل ماجرای جدایی راحتم. اما یه نکتهای در مورد خودم خیلی عجیب بود. من گاهی برای کسی که دوست دارم کارهایی میکنم که خیلی راحتم نیست. مثلا تو برنامه روزانهام به راحتی نمیگنجه یا هر چی. به جا اینکه به راحتی بگم «آقا جون. من سختمه » خودم با خودم کلی کلنجار میرم و سعی میکنم ترتیبی بدم تا هم خودم خیلی لطمه نخورم و هم اون به خواستهاش برسه. اما این واضحا مستلزمه انرژی گذاشتنه. اما خوب اولا طرف حتی روحش از این مایه گذاشتن خبر نداره و دوم اینکه من هم به صورت ناخودآگاه یه توقعی دارم از طرف. از همه مهمتر اینکه سطح انرژی من هم کاهش پیدا کرده و بنابراین زود از کوره در میرم. نمونهی بارزش دیروزه. من قرار بود روز شلوغی داشته باشم. تا ظهر دانشگاه بودم. بعد از نهار قرار بود برم سر کار. و بعدش قصد داشتم برگردم دانشگاه و در نهایت هم برم ورزش. اما تو راه رفتن به سر کار وقتی من همچین داشتم تند تند راه میرفتم که دیر نرسم. جیمی زنگ زد که ببینه آیا میتونه عصر بیاد خونهی من تا از ماشین لباسشویی استفاده کنه. من قصدم این بود که شب ساعت ده اینا برگردم خونه. اولش گفتم بذار باشه برا امروز. اما بعدش با خودم فکر کردم امروز براش شدنی نیست. جیمی گفت یک کاریش میکنه اما اشاره کرد که نمیتونه صبر کنه و همه لباسهاش کثیفه. ... خلاصه وقتی کار تموم شد، با خودم فکر کردم برم خونه. دانشگاه رو ولش میکنم. ورزش رو هم حالا ببینم چی میشه. ... برام راحت نبود .... خلاصه جیمی اومد اما من انتظار داشتم اون تشکر کنه، که نکرد. چون از نظر اون لزومی نداشته. چون فکر میکرده لابد کاری رو کردم که برام راحت بوده. ... بعد هم من فکر کردم میتونیم ماشین رو روشن کنیم و خونه رو ترک کنیم؛ یعنی من برم ورزش اون هم بره سر کارش. اما مشکل این بود که اون نمیخواست لباسهاش تو ماشین لباسشویی بمونه چون چروک میشه. ... وقتی خودم رو جاش میذارم میبینم حق داره. اون از هیچی خبر نداشته!! ... اما چرا من توضیح ندادم. منی که کلی اهل توضیح دادن هستم. فکر کنم این مشکل رو اصولا تو روابط عاطفی دارم ... باید روش کار کنم
Thursday 18 April 2013
epilepsy: صرع
epilepsy : صرع
امروز قرار بود من به جای سوپروایزدم درس بدم تا تجربه ای برام باشه. خودم پیشنهاد داده بودم و قرار بود داوطلبانه باشه و من پولی بابتش نگیرم. خلاصه اسلاید ها رو آماده کردیم و با سوپروایزر چک کردم و اون هم تایید کرد.
امروز موقع درس دادن یکی از بچهها (که بعدا فهمیدم اسمش دیویده) یکهو غش کرد. یعنی داشت خیلی با دقت گوش میکرد. من حواسم بهش بود. چون سعی میکردم باهاشون آی کانتکت داشته باشم و دیوید همچین با جدیت داشت دنبال میکرد. بعد بکهو انگار خم شده باشه که یک چیزی رو از زمین برداره دولا شد و دیگه بلند نشد! ردیف آخر نشسته بود. من بعد از یکی دو دقیقه گفتم
Are you OK?
و همهی کلاس روش رو برگردوند که ببینه چی شده ... خلاصه زنگ زدن آمبولانس اومد و فهمیدیم صرع داشته ... به خیر گذشت .. درس دادن نصفه موند ... قرار شده هفتهی دیگه ادامه بدم
: یک چیزی برام جالب بود
موقعی که منتظر بودنذ آمبولانس بیاد شاگرد ها تقریبا همشون سر جاشون نشسته بودن. بک جورایی همه فکر میکردن نباید دخالت کنند. هرج و مرجی هم در کار نبود؛ یعنی نمیخواستن کلاس رو بپیجونند ولی در عین حال هم نمیخواستن مثلا اوضاع هم کلاسیشون رو چک کنند ... کلاس مال بچههای لیسانس بود و بیشترشون انگلیسی بودند. تک و توک بینشون دانشجوی بینالمللی بود. این ویژگی بین انگلیسیها خیلی برای من مشهود بوده. خیلی هم ربط به کلاس اجتماعیشون نداره. میشه با دید مثبت ربطش داد به احترامی که به پرایوسی میذارن و اصولا تو کاری که جز وظایفشون نیست دخالت نمیکنند. میشه هم با دید منفی گفت کلا گرم
نیستند و اجتماعی نیستند
لغت صرع رو فکر کنم مدتها بود استفاده نکرده بودم
Tuesday 16 April 2013
در اینجا خودم رو حلاجی خواهم کرد
مدتیه که واقعا شورش رو درآوردم. بدیش هم اینه که وقتی دور از خونه و خانواده باشی کسی نیست که بهت بگه «هوی گندش رو داری در میاری! » انقدر شورش رو در میآری که دیگه خودت ازخودت بدت میآد!... یا حداقل برا من اینجوریه. الان بزنم به تخته بهتر شدم. فکر کردم شاید ایدهی خوبی باشه اینجا بنویسم چه چیزهایی در خودم من رو آزاد میده. در مورد راه حل هاش هم تا جایی که عقلم برسه و برام عملی باشه بنویسم. باشد که همین بلند بلند فکر کردن و همین ثبت کردن ها کمک کنه به من که بتونم خودم رو بهبود بدم.
مهم ترین چیزهایی که من رو آزار میده رو این زیر میذارم. ماشالله انقدر زیاده که به همش نخواهم رسید اما سعی خواهم کرد در موردشون بنویسم و خودم رو در تک تک موارد حلاجی کنم
یک. اضافه وزن: من از بچگی همیشه یه خورده تپل بودم اما الان دیگه شورش رو درآوردم. امروز اضافه وزنم حدود 10 کیلو شده
دو. این منفعل بودنم در مورد مهاجرت. انگار هم دلم میخواد برگردم ایران و هم دلم نمی خواد. خوب دختر بشین مثل آدم فکرات رو بریز رو کاغذ و بعد در موردش تصمیم بگیر و تصمیم رو به فعل در بیار
سه. عقب بودنم از درس و مشق با استاندارد خودم
چهار. اصلا تو کامل زندگی نمیکنی. کم میخندی. کم کنسرت میری. ... کم زندگی میکنی
....
برا این پست بسه. اما تند تند باید بنویسم از عیبهام . از چیزهایی که منی رو میسازه که دوستش ندارم
Subscribe to:
Posts (Atom)