Wednesday 24 April 2013

از روابطم یاد بگیرم

ادامه‌ی حلاجی


  رابطه با جیمی داره تموم میشه. از اول هم قرار بود یک موقعی تو ماه می تموم بشه. حالا یک هفته زود و دیر خیلی فرقی نداره. توش خیلی چیزا یاد گرفتم و به طرز باور نکردنی الان با کل ماجرای جدایی راحتم. اما یه نکته‌ای در مورد خودم خیلی عجیب بود. من گاهی برای کسی که دوست دارم کارهایی میکنم که خیلی راحتم نیست. مثلا تو برنامه روزانه‌ام به راحتی نمی‌گنجه یا هر چی. به جا اینکه به راحتی بگم «آقا جون. من سختمه » خودم با خودم کلی کلنجار میرم و سعی میکنم ترتیبی بدم تا هم خودم خیلی لطمه نخورم و هم اون به خواسته‌اش برسه. اما این واضحا مستلزمه انرژی گذاشتنه. اما خوب اولا طرف حتی روحش از این مایه گذاشتن خبر نداره و دوم اینکه من هم به صورت ناخودآگاه یه توقعی دارم از طرف. از همه مهمتر اینکه سطح انرژی من هم کاهش پیدا کرده و بنابراین زود از کوره در می‌رم. نمونه‌ی بارزش دیروزه. من قرار بود روز شلوغی داشته باشم. تا ظهر دانشگاه بودم. بعد از نهار قرار بود برم سر کار. و بعدش قصد داشتم برگردم دانشگاه و در نهایت هم برم ورزش.  اما تو راه رفتن به سر کار وقتی من همچین داشتم تند تند راه می‌رفتم که دیر نرسم. جیمی زنگ زد که ببینه آیا میتونه عصر بیاد خونه‌ی من تا از ماشین لباسشویی استفاده کنه. من قصدم این بود که شب ساعت ده اینا برگردم خونه. اولش گفتم بذار باشه برا امروز.  اما بعدش با خودم فکر کردم امروز  براش شدنی نیست. جیمی گفت یک کاریش میکنه اما اشاره کرد که نمیتونه صبر کنه و همه لباس‌هاش کثیفه. ... خلاصه وقتی کار تموم شد، با خودم فکر کردم برم خونه.  دانشگاه رو ولش میکنم. ورزش رو هم حالا ببینم چی میشه. ... برام راحت نبود .... خلاصه جیمی اومد اما من انتظار داشتم اون تشکر کنه، که نکرد. چون از نظر اون لزومی نداشته. چون فکر میکرده لابد کاری رو کردم که برام راحت بوده.  ...  بعد هم من فکر کردم میتونیم ماشین رو روشن کنیم و خونه رو ترک کنیم؛ یعنی من برم ورزش اون هم بره سر کارش. اما مشکل این بود که اون نمی‌خواست لباس‌هاش تو ماشین لباسشویی بمونه چون چروک میشه. ... وقتی خودم رو جاش میذارم میبینم حق داره. اون از هیچی خبر نداشته!! ... اما چرا من توضیح ندادم. منی که کلی اهل توضیح دادن هستم. فکر کنم این مشکل رو اصولا تو روابط عاطفی دارم ... باید روش کار کنم

No comments: