Thursday 27 June 2013
Monday 24 June 2013
پیچیدگی و پوچی
امروز یکی از شلوغ پلوغترین روزهای من بود. بالاخره همخونه پیدا کردم و حالا یکی دو روز بیشتر وقت ندارم که خونه را پیدا کنم و کاغذبازیهاش را انجام بدم چرا که همخونه داره میره سفر. ... یک عالمه کار تو تقویم نوشته بودم برای امروز. اما فکر کردم همه رو بذارم برای فردا و به جاش امروز بچسبم به خونه پیدا کردن. صبح تا ده -یازده آنلاین میگشتم و بعد هم حضوری. یکهو اون وسطها دیدم موبایلم زنگ میزنه. شماره عجیب بود. جواب دادم میبینم آقای ت از آمریکا زنگ زده! شاخ درآوردم. میگه دیده من یکچیزی رو تو فیسبوک لایک کردم، فکر کرده شاید وقت حرف زدن داشته باشم. بهش میگم الان دارم خونه میبینم و خونهی بعدی را قراره نیمساعت دیگه ببینم. بگذار باشه تو اون فاصله با هم حرف بزنیم. ... نیمساعت بعد زنگ میزنه. میگه از خانومش جدا شده و میخواد با من درد و دل کنه! شاخ درمیآرم. میپرسم چرا. میگه بانو چیت کرده و بعد از مدتی بهش گفته سختشه پنهون کاری. ... میپرسم اما شماها که چندسال با هم تو رابطه بودین قبل از ازدواج. میگه نمیدونه چی شده. تو دلم میگم شکر خوردی؛ هیچ وقت هیچی یکهو از هم نمیپاشه! ... نمیتونم حرفهاش رو دنبال کنم. پرتاب میشم به چهار سال پیش. من بانو را به واسطهی آقای ت میشناختم. دختر نجیبی بود. درس خونده. از اونا که مامانا میگن کمالاتدار! پرتاب میشم به وقتی که بانو موقع دوچرخه سواری با اتوبوس تصادف کرده بود و هم دستش شکسته بود و هم پاش. بانو زنگ زد و گفت نمیتونه هیچ کاری بکنه. میخواست ببینه من میتونم برم لندن یک دو روزی پیشش بمونم. اون موقعها هنوز تو جزیره زندگی میکردند و هنوز دوستدختر و دوست پسر بودن. بدون اینکه سوال کنم فکر کردم لابد آقای ت ماموریته که به من زنگ زده. اون موقعها من تو همین شهرم دست راست و چپم رو از هم تشخیص نمیدادم چه برسه به لندن. اما قبول کردم. . انقدر هیچجا رو نمیشناختم که کوله پشتیم رو پر کردم سبزی خشک و اینجور چیزا که براش آش بپزم انگار که تو لندن این چیزا پیدا نمیشه. ... من داشتم براش آشپزی میکردم که بانو بغض کرد. میگفت تو بیمارستان بهش گفتن میتونه اونجا بمونه اگه نمیتونه از عهدهی کارهاش بر بیاد و این به امید آقای ت گفته کس و کار داره. وقتی اومده خونه آقای ت گفته اون که کار داره و ازش خواسته تمرین کنه که بتونه با عصا راه بره تا از پس اموراتش بربیاد. آقای ت تو اون سه روزی که من لندن بودم یک بار اومد دیدن بانو که اون موقع دوست دخترش بود. دست خالی و یک ساعتی مثل مهمون موند. انگار نه انگار که بانو نمیتونه خرید کنه. اولین بار اونجا من گوشت رو آنلاین خریدم.... همونجا آقای ت از نظرم افتاد؛ اگه نمیخوای گاهی تکیهگاه باشی خوب چرا میری تو رابطه ... مدتی بعد هم بانو از نظرم افتاد. فکر میکردم مگه چی کم داری که یک همچین رابطه ای رو داری تحمل میکنی
آقای ت داره بیوقفه حرف میزنه. شاید درستتر بود که میگفت میخواد با من حرف بزنه تا اینکه بگه میخواسته با هم حرف بزنیم! ... بهش میگم نوبت دیدن خونه بعدیه. میگه به من نیم ساعت دیگه زنگ میزنه ....موقع دیدن خونه میفهمم تمام سرم درد گرفته! .... آقای ت دوباره زنگ میزنه و من پرتاب میشم به روز تولد بانو. آقای ت دیر اومده بود چون قبلش تولد یک همکار بوده. بانو بیش از اینکه عصبانی باشه جلو ماها خجالت میکشید ... گهگاه میشنوم که آقای ت میگه ما با هم خوب بودیم؛ اصلا مشکلی نداشتیم. ... با خودم میگم مشکل یعنی چی پس؟ ... به اون هیچی نمیگم اما.... وقتی تلفن تموم میشه، وقتی روز تموم شده. میبینم سرم داره میترکه از پیچیدگی آدما؛ از پیچیدگی و پوچی روابط. نه کارهای بانو رو میفهمم و نه کارهای آقای ت را. میرم ورزش شاید بهتربشم؛ شاید یادم بره! فایده نداره. میآم اینجا مینویسم شاید آروم بشم... آره. باز ایمان میآرم که نوشتن درمون میکنه
عصرهای جمعه
عصرهای جمعه بیملاحظهترین مهماناند
معمولا یکشنبهها میآیند
اما
گاهی دوشنبه میآیند
بیآنکه در زده باشند
وقتی مشغول اخبار جهانم
گاهی سهشنبه میآیند
بیمهابا
وقتی مشغول مرور نداشتههایم هستم
گاهی چهارشنبه میآیند
سرزده
وقتی روزها و سالهای رفته را میشمارم
گاهی پنجشنبه میآیند
بی اجازه
وقتی شور حسینی ملت را میبینم
امان از تو ای عصرهای جمعه
....
چند روز پیش عصر جمعه با تمام ابهتش اومد. به نسبت زود عذرش را خواستم
انگیزه
انگیزه ... آره. اینکه یه عده همیشه حواسشون به موبایلشون هست به انگیزه ربط داره!! .. من الان یک ماه که موبایلم رو صبحها که دارم میرم بیرون تو خونه جا نذاشتم!! ... ه
Thursday 20 June 2013
خوبم
حال خوب یعنی چهجور حالی؟
از خونه میآم بیرون . موبایلم وول میخوره میبینم نوشته : باز دوشنبه شد!... لعنت
منتظر اتوبوس میایستم. به تبلیغ نخ دندون جلوی ایستگاه نگاه میکنم: دختری با سینههای خوش فرم. کمری باریک. چشمهایی
براق. خوشحال
سوار اتوبوس میشم. دخترک مشغول آرایش کردن هست اما چشمهاش تبداره. گهگاه سرفه میکنه. تلفنش زنگ میزنه. میگه: «خوبم. نه مرخصی نگرفتم. فکرکردم تازه اومدم سر این کار. خوبیت نداره » .... مستاصل
سر راه میرم استارباکس. مرد یک قهوه میگیرد تلخ. انگار میخواد مطمئن شود کامش به اندازهی روحش تلخ هست. ظاهرش آراسته هست. چه کت خوشفرمی! تلفنش زنگ میزنه. « خوبم. نه. دیشب باز باهم بگو مگو داشتیم. وام خانه دچار مشکل میشه اگر بخواهیم از هم رسما جدا بشیم. حالا قرار شده مدتی از هم جدا زندگی کنیم....» ... پیچیده
حالم میگیره. رو کاپوچینو دارچین میزنم. شاید حالم بهتر بشه. به عکس خانومِ رو دیوار نگاه میکنم. قراره به من پیام بده که قهوههای این مغازه حال آدم را خوب میکنه. خانومی با یک بلوز نازک تابستونی. بنده خدا احتمالا خبر نداره اگه اینجا با این بلوز بیاد بیرون از سرما مثل بید خواهد لرزید .. لَوَند و دلبر
میرم سرِکار. خودم را غرق کار میکنم... عصر ازش میپرسم «چطوری؟». میگه «خوبم»... ه
Wednesday 19 June 2013
خرداد پرحادثه
بعله!! ... ما به خرداد پرحادثه عادت داریم... دیگه فقط به ایران خانم ربط نداره. موضوع داره شخصی هم میشه. یادت باشه دوم ماه جون میشه 12 خرداد
Monday 17 June 2013
ایرانیان خارج از کشور
طبقهبندی چیزها میتونه کمک به درک بهتر آنها بکنه. وقتی در بررسی اوضاع اقتصادی ایران، درآمدهای ایران را به درآمدهای نفتی و غیرنفتی تقسیم میکنیم در واقع فرض میکنیم این طبقهبندی کمک به درک بهتر اوضاع اقتصادی ایران میکنه و به عبارت دیگر فرض میکنیم که همهی درآمدهای غیرنفتی از الگوی مشابهی پیروی میکنند در تاثیرگذاری روی اوضاع اقتصادی ایران و اون الگو را متفاوت میبینیم از نحوهی تاثیرگذاری درآمدهای نفتی. واضح به نظر میآد؟ خوب حالا چطور میشه در تحلیل کنش و واکنش مردم در مورد مسایل سیاسی ایران، مردم ایران را به داخل ایران و خارج ایران تقسیم کرد؟ کدوم الگوی مشترک بین ایرانیهای خارج ایران هست. ایرانی خارج از کشور دیدم که روزی یک ساعت اخبار فارسی در مورد ایران گوش میده . ایرانی دیدم در همین جزیره که تو بعد از انتخابات تحلیل میکنه. ایرانی هم دیدم که حتی اسم بعضی از نامزدهای انتخابات اخیر رو نمیدونه. اصلا این داخل یا خارج از ایران بودن هیچی رو ثابت نمیکند. اگر در بررسی دسترسی ایرانیان به اینترنت آنها را به داخل نشین و خارج نشین تقسیم کنیم یک چیزی! اما در مورد آگاهی و آپدیت بودنشون در مورد اوضاع سیاسی هیچ فایدهای من در این تقسیمیندی نمیبینم... حالا این هم برای ثبث اینجا بگم که روز اعلام نتایج انتخابات با چند تا از بچهها رفتیم بیرون. هیجانزده بودم. بیشتر بچههای اون گروه ده سال گذشته رو در جزیره زندگی کردهاند. یکی از اونا خبر نداشت در انگلیس فقط تو لندن میشده رای داد! یکی دیگه فقط اسم یکی دو تا از کاندید ها رو میدونست. به شوخی بهشون گفتم «من الان حس میکنم با ایرانیهای خارج از کشور حرف میزنم» وقتی اومدم خانه عطش داشتم ببینم کی چی میگه. چی شد که این دفعه تقلب نشد و این حرفها. اون وسطها دیدم تو اسکایپ چراغ یک آشنای داخل ایران روشن شد. تو حرفاش گفت که شب رفته بوده پایکوبی بعد از انتخابات. گفت رای نداده بوده و هیچ وقت رای نداده. میگفت اما قیافهی قالیباف کاریتر به نظر میآد. ... داشتم شاخ درمیآوردم!!... بعد هم با یک آشنای دیگه تو آمریکا حرف زدم. میگفت دو شب نخوابیده انقدر که تحلیلهای مربوط به انتخابات را داشته دنبال میکرده. .. یک ساعتی با هم حرف زدیم و من چه لذتی بردم
Thursday 13 June 2013
حاجی
بیا گلُم اینجا بشین تا برات تعریف کنم چی شد که حاجی به اینجا رسید. بالاخره تو هم دیر یا زود عروس میشی؛ اینا همش درس زندگیه
آره گلم، حاجی از اول که این کیا و بیا رو نداشت که. خودم خوب یادمه که وقتی اومد خواستگاری زنِحاجی یه پسر یهلا قبای سر به هوا بود. حتی دیده بودندش که تو خرابات ساز هم میزده. آقا خدابیامرز، بابای زنحاجی رو میگم، اولش رضا نمیداد اما خوب دیگه اون آخرا ناخوش بود. اداره کردن چند پارچه آبادی از پا درش آورده بود. اون آخرا راضی شده بود که دخترش بره خونه بخت. اما خوب حساب زنحاجی از بقیه سوا بود. بالاخره هر چی نباشه سواد داشت؛ اصلا گِلِش با زنهای دیگه فرق میکرد. نه اینکه فکر کنی که عاشق اخلاق نداشتهاش هستما؛ نه. اما جنمش فرق داشت. دیدم که میگما! مثلا سر مرافعهی با ده بالا همین دختر اولش یک آتیشی سوزوند که خدا میدونه. نمیدونم جادو کرده بود، جمبل کرده بود، چه کرده بود که آقا رو خامِ خودش کرده بود. آقا رو هوایی کرده بود که ده بالا رو میتونه بگیره. چند سال نگذاشت مرافعه بخوابه. بعد که هوای بزرگ کردن آبادی از سرش افتاد، همچین یاواش یاواش به آقا حالی کرد اوضاع خرابه که هیشکی نگفت آخه پدر صلواتی از اول خودت آتیش بیار معرکه بودی که... آره اینجوریه ... کجا بودم؟ آهان داشتم میگفتم هی حاجی میاومد برای دختر آقا دمب تکون میداد هی آقا میگفت نه. اما زنحاجی همچین از بیدست و پایی حاجی بدش نمیاومد. بالاخره زنِ دیگه. میخواد سایهی یک مرد بالا سرش باشه، میخواد شب یکی باشه چراغ خونه رو روشن کنه. باسواد و بیسواد هم نداره؛ زنه! ... به گمونم دختر آقا دلش میخواست یه مرد شبها کنارش بخوابه اما تاب بِکُن نَکُن رو هم نداشت.... چه میدونم خدا عالمه... اما من میدونم آقا راضی به این وصلت نبود ... شبی که داشت آقا جان میکند این دخترهی چشم سفید غفلتا آمد میون مردهای آبادی که آره بابام رضا داده که حاجی من رو بگیره. همه میدانستیم که خانوادهی آقا دخترزا بودند و هرکی دختر آقا رو بگیره چند پارچه آبادی رو یکهو میکشه زیر پر و بال خودش. ... آره گلُم اینجور شد که حاجی شد همه کارهی چند پارچه آبادی... برو یک چای قندپهلو دیگه برام بیار که دلم گرفت. نه اینکه فکر کنی دلم برا زنحاجی و آقا بسوزهها! نه. خدا اون بالا جای عدل نشسته. خودش به موقعش عاق خانوادهی آقا رو از حاجی میگیره ... اما دلم میسوزه برا این چارتا آبادی. ندونم به کاریهای حاجی هیچ نذاشت آب خوش از گلو رعیت پایین بره. . نگاه به خودمان نکن، که اگه سر بابات تو توبرهی اینا
نبود الان باید نان خشک صغ میزدیم.... آره گلُم. دخترآقا، حاجی رو حاجی کرد. اول فرستادش مکه. من که نبودم، نمیدانم. اما نقل که حتی مکهی واجب هم نرفته.. باید اعتقاد داشته باشی تا بطلبه. آدم مطرب کجا کعبه کجا ... خلاصه زنحاجی خبر نداشت مرد جماعت وفا نداره. هرچی باشه زنحاجی دیده بود آقاش چطور چند پارچه آبادی رو اداره میکرد. اگه جنمِ اون نبود تا حالا صد بار مردم شورش کرده بودن. اما زنحاجی چه خبر داشت که چار صباح که بگذره حاجی هوس زن جوان میکنه! با اون سن و سال رفت یک زن دیگه گرفت. کراهت داره این حرفها اما حالا اگه یک خوش بر و رو گرفته بود باز یک حرفی. رفت یک عنتری را از چه میدونم کجا ستوند. فکر میکرد به رقصش میآره. نه فقط از همون اول این عنتر رو کرد همهکارهی اندرونی بل هنوز از حجله بیرون نیامده سینه سپر کرد که تو اندرونی و بیرونی، تو هر چار پارچه آبادی حرف این دختره نباید رو زمین بمونه. عنترخانم مردم رو به خاک سیاه کشوند. الان مدتی هست که ده بالا آب رو برا آبادیهای پایین بسته. قبلاها، مثلا زمان آقا، کسی از ده بالا جرات نمیکرد به ما بگه بالا چشمت ابروهه! حالا ببین چه زبان درازی ها که نمیکنند... حاجی دیر فهمید که زن جوان خرجش زیاده. آدمای اندرونی میگن چند وقت پیش داشته پنهانی با اربابهای چند ده اونور تر رو هم میریخته. من این رو ندیدم اما میدانم زیر پای حاجی نشسته بوده که رعیت رعبش از حاجی ریخته و اون فقط زبان مردم را میفهمد. حاجی دیر فهمید اما بالاخره فهمید و نذاشت شکم این عنتر خانم بالا بیاد. میگن طلاقش داده. آدمای اندرونی میگن موقع طلاق حاجی عین چی میترسیده، نه اینکه آغ و داغ انترخانم باشهها، نه! میترسیده دختره همه اخبار رو بریزه رو دایره!... آره گلُم این برو و بیایی که میبینی همه برا اینه که حاجی میخواد دوباره زن بگیره
Saturday 8 June 2013
Thursday 6 June 2013
اون
یعنی تو اونی خواهی شد که برام میمونه؟ اونی که براش میمونم؟ ... هیچی معلوم نیست؛ جز اینکه تواون شب گفتی در مورد فلان چیز کمتراصولا حرف میزنی و حالا که راحته برات که حرف بزنی دوست داری خودت رو خالی کنی ... به آدمهایی فکر میکنم که با هاشون دیت رفتم یا حتی رفقای عادی. برای اونایی موندم که همون روزهای اول خودشون غافلگیر شدن از حجم اعتمادی که به من داشتن. به سحر فکر میکنم. داستان چگونه مهاجرت کردنشون رو همون روزهای اول از سیر تا پیاز برام گفت؛ بعدها خودش میگفت تا اون روز با یک دوست اینطور صادقانه حرف نزده بوده. ... سحر اینجا بهترین دوستمه... به آقای م فکر میکنم به دوستی عمیق و معمولی که بینمون ایجاد شد؛ به اینکه اون هم در مورد دوگانگی های فرهنگیش چه راحت تونست با من حرف بزنه ... به آدم هایی از نوع آقای نون فکر میکنم. هیچ حسی بینمون ایجاد نمیشد ، در حالیکه اون خیلی سعی میکرد دلبری کنه! من اون موقع نمیدونستم چقدر چاخان تو حرفاش هست؛ اما میدونستم یه جای کار میلنگه! ... یک یا هر دو پای اعتماد بیبدیل و بیدلیل بینمون میلنگید
Monday 3 June 2013
Ben Nevis
Ben Nevis ... شکرانه
بالاخره رفتیم بلند ترین قلهی بریتانیا
یک.
دیر راه افتادیم چون روز «وارمآپ» برا چند تا از بچهها بیش از اندازه سنگین بود و روز اصلی هی بهانه میآوردن که اصلا نریم!! اما در نهایت تا قله رفتیم. تو راه برگشت نمیتونستیم خیلی استراحت کنیم چون میترسیدیم هوا تاریک بشه. روز وارمآپ ماکزیمم سرعت باد تو قله به هشتاد مایل در ساعت میرسیده که خوب خیلی زیاده اما روزی که ما رفتیم اوستا کریم برامون یک پرس هوای مشتی سفارش داده بود. باد و باران اصلی ترین دغدغهی ما بود و عجیب اینکه باد تو قله بیش از چهار یا پنج مایل در ساعت نبود. ... دم اوستا کریم گرم. دمش بیشتر گرم که با اون بیاحتیاطی هایی که من کرده بودم حالم رو نگرفت و کمرم خوب بود
دو
یک ساعت نزدیک به قله پر برف بود. یعنی تو برف به ارتفاع نیم متر باید راه میرفتیم. تجربهی خیلی متفاوتی بود. تو راه برگشت این تکهی برفی برام سخت شده بود. چون اولش من هی تو هر قدم وای می ایستادم تا از جای پام مطمئن بشم؛ غافل از اینکه چون ارتفاع برف زیاد بود و کوبیده هم نشده بود خیلی طول میکشید تا برف زیر پام سفت بشه؛ تازه وقتی جای پام اوست و قرص (؟) میشد دیگه نمیتونستم ازش بیام بیرون؛ چون عملا تو یک چاله میافتادم. بچهها بهم یاد دادند که خیلی نباید دنبال جاپای محکم باشم. هومن میگفت بهش میگن مدل کماندویی. کج کج میآی پایین. عملا هیچ وقت هم خیلی جات ثبات نداره اما تو هر قدم اینطوری میتونی ممنتوم بگیری. درست میگفتن. .... نکنه تو زندگی عادی هم همین باشه؟ فکر کنم من تو هر مرحله میخوام همه چند و چوند شرایط رو در بیارم و بعد برم مرحلهی بعد. خیلی طول میکشه! بعضی راهها تو زندگی برفیه! تو برف بخوری زمین هیچی نمیشه! پس این ترس کاشونی رو بذار کنار ... تند برو
Subscribe to:
Posts (Atom)