Friday 26 April 2013

وزن

این هم از نمودار وزن کردن . ببینیم چطور پیش میره.  در حالت ایده‌آل دوست دارم 9 کیلو  وزن کم کنم. تا الان متوجه شدم  این شب های دیوونگی من رو داره بیچاره میکنه. اون عصرهایی رو میگم که خیلی حوصله ندارم. میشینم پای کامپیوتر و هی می‌خورم. گرسنه نیستم اما هی می‌خورم، انگار می‌خوام لج خودم رو در بیارم 





امیدوارم این لاک‌پشت به زودی برسه به اون سره نوار 

Wednesday 24 April 2013

از روابطم یاد بگیرم

ادامه‌ی حلاجی


  رابطه با جیمی داره تموم میشه. از اول هم قرار بود یک موقعی تو ماه می تموم بشه. حالا یک هفته زود و دیر خیلی فرقی نداره. توش خیلی چیزا یاد گرفتم و به طرز باور نکردنی الان با کل ماجرای جدایی راحتم. اما یه نکته‌ای در مورد خودم خیلی عجیب بود. من گاهی برای کسی که دوست دارم کارهایی میکنم که خیلی راحتم نیست. مثلا تو برنامه روزانه‌ام به راحتی نمی‌گنجه یا هر چی. به جا اینکه به راحتی بگم «آقا جون. من سختمه » خودم با خودم کلی کلنجار میرم و سعی میکنم ترتیبی بدم تا هم خودم خیلی لطمه نخورم و هم اون به خواسته‌اش برسه. اما این واضحا مستلزمه انرژی گذاشتنه. اما خوب اولا طرف حتی روحش از این مایه گذاشتن خبر نداره و دوم اینکه من هم به صورت ناخودآگاه یه توقعی دارم از طرف. از همه مهمتر اینکه سطح انرژی من هم کاهش پیدا کرده و بنابراین زود از کوره در می‌رم. نمونه‌ی بارزش دیروزه. من قرار بود روز شلوغی داشته باشم. تا ظهر دانشگاه بودم. بعد از نهار قرار بود برم سر کار. و بعدش قصد داشتم برگردم دانشگاه و در نهایت هم برم ورزش.  اما تو راه رفتن به سر کار وقتی من همچین داشتم تند تند راه می‌رفتم که دیر نرسم. جیمی زنگ زد که ببینه آیا میتونه عصر بیاد خونه‌ی من تا از ماشین لباسشویی استفاده کنه. من قصدم این بود که شب ساعت ده اینا برگردم خونه. اولش گفتم بذار باشه برا امروز.  اما بعدش با خودم فکر کردم امروز  براش شدنی نیست. جیمی گفت یک کاریش میکنه اما اشاره کرد که نمیتونه صبر کنه و همه لباس‌هاش کثیفه. ... خلاصه وقتی کار تموم شد، با خودم فکر کردم برم خونه.  دانشگاه رو ولش میکنم. ورزش رو هم حالا ببینم چی میشه. ... برام راحت نبود .... خلاصه جیمی اومد اما من انتظار داشتم اون تشکر کنه، که نکرد. چون از نظر اون لزومی نداشته. چون فکر میکرده لابد کاری رو کردم که برام راحت بوده.  ...  بعد هم من فکر کردم میتونیم ماشین رو روشن کنیم و خونه رو ترک کنیم؛ یعنی من برم ورزش اون هم بره سر کارش. اما مشکل این بود که اون نمی‌خواست لباس‌هاش تو ماشین لباسشویی بمونه چون چروک میشه. ... وقتی خودم رو جاش میذارم میبینم حق داره. اون از هیچی خبر نداشته!! ... اما چرا من توضیح ندادم. منی که کلی اهل توضیح دادن هستم. فکر کنم این مشکل رو اصولا تو روابط عاطفی دارم ... باید روش کار کنم

Thursday 18 April 2013

epilepsy: صرع

epilepsy : صرع

امروز قرار بود من به جای سوپروایزدم درس بدم تا تجربه ای برام باشه. خودم پیشنهاد داده بودم و قرار بود داوطلبانه باشه و من پولی بابتش نگیرم. خلاصه اسلاید ها رو آماده کردیم و با سوپروایزر چک کردم و اون هم تایید کرد.

امروز موقع درس دادن یکی از بچه‌ها (که بعدا فهمیدم اسمش دیویده) یکهو غش کرد. یعنی داشت خیلی با دقت گوش میکرد. من حواسم بهش بود. چون سعی میکردم باهاشون آی کانتکت داشته باشم و دیوید همچین با جدیت داشت دنبال میکرد. بعد بکهو انگار خم شده باشه که یک چیزی رو از زمین برداره دولا شد و دیگه بلند نشد! ردیف آخر نشسته بود. من  بعد از یکی دو دقیقه گفتم 
Are you OK?
و همه‌ی کلاس روش رو برگردوند که ببینه چی شده ... خلاصه زنگ زدن آمبولانس اومد و فهمیدیم صرع داشته ... به خیر  گذشت .. درس دادن نصفه موند ... قرار شده هفته‌ی دیگه ادامه بدم 

: یک چیزی برام جالب بود
موقعی که منتظر بودنذ آمبولانس بیاد شاگرد ها تقریبا همشون سر جاشون نشسته بودن. بک جورایی همه فکر میکردن نباید دخالت کنند.  هرج و مرجی هم در کار نبود؛ یعنی نمی‌خواستن کلاس رو بپیجونند ولی در عین حال هم نمی‌خواستن مثلا اوضاع هم کلاسیشون رو چک کنند ... کلاس مال بچه‌های لیسانس بود و بیشترشون انگلیسی بودند. تک و توک بینشون دانشجوی بین‌المللی   بود. این ویژگی بین انگلیسی‌ها خیلی برای من مشهود بوده. خیلی هم ربط به کلاس اجتماعیشون نداره. میشه با دید مثبت ربطش داد به احترامی که به پرایوسی میذارن و اصولا تو کاری که جز وظایفشون نیست دخالت نمی‌کنند. میشه هم با دید منفی گفت کلا گرم 
نیستند و اجتماعی نیستند 

لغت صرع رو فکر کنم مدت‌ها بود استفاده نکرده بودم

Tuesday 16 April 2013

در اینجا خودم رو حلاجی خواهم کرد

 مدتیه که واقعا شورش رو درآوردم.  بدیش هم اینه که وقتی دور از خونه و خانواده باشی کسی نیست که بهت بگه  «هوی گندش رو داری در میاری! » انقدر شورش رو در می‌آری که دیگه خودت ازخودت بدت می‌‌آد!... یا حداقل برا من اینجوریه. الان بزنم به تخته بهتر شدم. فکر کردم شاید ایده‌ی خوبی باشه اینجا بنویسم چه چیزهایی در خودم من رو آزاد میده. در مورد راه حل هاش هم تا جایی که عقلم برسه و برام عملی باشه بنویسم.  باشد که همین  بلند بلند فکر کردن و همین ثبت کردن ها  کمک کنه به من که بتونم خودم رو بهبود بدم.

مهم ترین چیزهایی که من رو آزار میده رو این زیر میذارم. ماشالله انقدر زیاده که به همش نخواهم رسید اما سعی خواهم کرد در موردشون بنویسم و خودم رو در تک تک موارد حلاجی کنم

یک. اضافه وزن: من از بچگی همیشه یه خورده تپل بودم اما الان دیگه شورش رو درآوردم. امروز اضافه وزنم حدود 10 کیلو شده

دو. این منفعل بودنم در مورد مهاجرت. انگار هم دلم میخواد برگردم ایران و هم دلم نمی خواد. خوب دختر بشین مثل آدم فکرات رو بریز رو کاغذ  و بعد در موردش تصمیم بگیر و تصمیم رو به فعل در بیار

سه. عقب بودنم از درس و مشق با استاندارد خودم

چهار. اصلا تو کامل زندگی نمیکنی. کم میخندی. کم کنسرت میری. ... کم زندگی میکنی

.... 

برا این پست بسه. اما تند تند باید بنویسم از عیب‌هام . از چیزهایی که منی رو میسازه که دوستش ندارم