Tuesday 10 September 2013

یاد بگیرم

تقریبا دو سال پیش بود، با دایی آقای م توی یک کافه نشسته بودیم و اون داشت از زندگی مشترکش می‌گفت. زنش آلمانی هست و همون اوایل انقلاب زن می‌فهمه با موی بلوند و چشم‌های آبیش راه نداره دیگه دامن کوتاه بپوشه و زبان آلمانی به بچه‌های مردم یاد بده. زن پاش رو می‌کنه تو یک کفش که می‌خواد برگرده شهر خودش و آقای دایی بین همه شعارهای ملی‌گرایانه اش و زن باید یکی رو انتخاب می‌کرده. بین شورِ حسینی انقلاب که عاشقش بود و مونیخِ آروم باید یکی رو انتخاب می‌کرده. آقای دایی در کنار زن آلمانی بودن رو انتخاب می‌کنه. حالا این مقدمه‌ی بلند را گفتم که یعنی بگم دوستش داشته. آقای دایی می‌گفت چیزی که باعث شده ما چهل سال کنار هم عاشقونه زندگی کنیم اینه که هردوی ما اون ته ذهنمون می‌دونستیم از دو تا فرهنگ متفاوت اومدیم. اگه حرف یا عمل یکی رو اعصاب اون یکی می‌رفت، قبل از هرکاری چک می‌کردیم که موضوع اختلاف را اون‌یکی چه‌طور میبینه!! .. پریشب فکر میکردم لازم نیست از دو تا کشور مختلف باشی تا موضوعات را متفاوت ببینی. همین که دو نفرآدم متفاوت باشین کافیه تا این چیزا پیش بیاد. فکر کردم تو این مدت هر وقت چک کردیم یا حداقل فکر کردیم نیت طرف مقابل چیه اوضاع بهتر شده! ... به گمونم یک رابطه‌ی عاطفی با انواع دیگر رابطه سر همین فرق می‌کنند. تو رابطه  بین مثلا فروشنده و خریدار معمولا آدم می‌آد خوبی‌ها رو میگذاره یک طرف و بدی‌ها رو هم میگذاره طرف دیگه. حالا احتمالا کمی هم چونه‌زنی میکنیم تا ببینیم آیا راهی هست که که از حجم منفی‌ها کم کرد یا نه! چون در بیشتر موارد جمع جبری داشته‌ها ثابت هست، به طور معمول وقتی یکی از طرفین تو پروسه‌ی چونه‌زنی حاضر به انجام کاری میشه یعنی داره امتیاز می‌ده! یعنی علت وجود موضوع مورد اختلاف معمولا روشنه و اینه که هر کدوم از طرفین منافع خودشون را در اولویت قرار می‌دهند؛ که خوب منطقی هم هست. ... اما تو یک رابطه‌ی عاطفی لزوما اینجوری نیست. وقتی من یک چیزی رو کم دارم معنیش این نیست که اون یکی اون رو زیاد داره. جمع جبری دستاوردها صفر نیست

Friday 6 September 2013

حال خوب

حال خوبی  دارم که فقط سالی قرنی سراغم می‌آد. البته خدا رو شکر که دیر به دیر می‌آد و زود به زود می‌ره وگرنه احتمالا به فنا می‌رفتم.
دیروز از اون روزهایی بود که موقع غذا خوردن پیژامه پوشیدم که اصلا یادم نیاد شلوارهام تنگ شده بعدش هم بی‌خیال پولش شدم و رفتم یک آبمیوه باحال از اونایی که تو ایران بهش می‌گفتیم معجون برا خودم خریدم؛ با همون پیژامه رفتم که یک موقع خدای  نکرده وژدانم تکون نخوره. چند تا ایمیل بود که هی می‌خواستم بزنم و درخواستی رو رد کنم ولی روم نمی‌شد؛ دیروز با آرامش خاطر گفتم «نه من این کار برام سخته! متاسفم!» بعد یادم افتاد که رفتار فلانی چه تو ذوقم زد اما این حال خوب باز هم به سراغم اومد و با یک «ازش بیش از این انتظاری نیست! اما خاک بر سرش» خلاص شدم. شب رفتم سینما و تو راه برگشت مثل مست‌ها سرخوشانه می‌آمدم! ... یادش بخیر دوران دبیرستان یکی بود می‌گفت گاهی به دنیا باید بگی «به تخمم!» .. خلاصه ما هم اقتدا کردبم به این رفیق قدیمی