یعنی تو اونی خواهی شد که برام میمونه؟ اونی که براش میمونم؟ ... هیچی معلوم نیست؛ جز اینکه تواون شب گفتی در مورد فلان چیز کمتراصولا حرف میزنی و حالا که راحته برات که حرف بزنی دوست داری خودت رو خالی کنی ... به آدمهایی فکر میکنم که با هاشون دیت رفتم یا حتی رفقای عادی. برای اونایی موندم که همون روزهای اول خودشون غافلگیر شدن از حجم اعتمادی که به من داشتن. به سحر فکر میکنم. داستان چگونه مهاجرت کردنشون رو همون روزهای اول از سیر تا پیاز برام گفت؛ بعدها خودش میگفت تا اون روز با یک دوست اینطور صادقانه حرف نزده بوده. ... سحر اینجا بهترین دوستمه... به آقای م فکر میکنم به دوستی عمیق و معمولی که بینمون ایجاد شد؛ به اینکه اون هم در مورد دوگانگی های فرهنگیش چه راحت تونست با من حرف بزنه ... به آدم هایی از نوع آقای نون فکر میکنم. هیچ حسی بینمون ایجاد نمیشد ، در حالیکه اون خیلی سعی میکرد دلبری کنه! من اون موقع نمیدونستم چقدر چاخان تو حرفاش هست؛ اما میدونستم یه جای کار میلنگه! ... یک یا هر دو پای اعتماد بیبدیل و بیدلیل بینمون میلنگید
Thursday 6 June 2013
Subscribe to:
Post Comments (Atom)
No comments:
Post a Comment