Thursday 13 June 2013

حاجی

بیا گلُم ای‌نجا بشین تا برات تعریف کنم چی شد که حاجی به اینجا رسید. بالاخره تو هم دیر یا زود عروس میشی؛ اینا همش درس زندگیه

آره گلم، حاجی از اول که این کیا و بیا رو نداشت که. خودم خوب یادمه که وقتی اومد خواستگاری زن‌ِحاجی یه پسر یه‌لا قبای سر به هوا بود. حتی دیده بودندش که تو خرابات ساز هم می‍زده. آقا خدابیامرز، بابای زن‌حاجی رو می‌گم، اولش رضا نمی‌داد اما خوب دیگه اون آخرا ناخوش بود. اداره کردن چند پارچه آبادی از پا درش آورده بود. اون آخرا راضی شده بود که دخترش بره خونه بخت. اما خوب حساب زن‌حاجی از بقیه سوا بود. بالاخره هر چی نباشه سواد داشت؛ اصلا گِلِش با زن‌های دیگه فرق می‌کرد. نه اینکه فکر کنی که عاشق اخلاق نداشته‌اش هستما؛ نه. اما جنمش فرق داشت. دیدم که میگما! مثلا سر مرافعه‌ی با ده بالا همین دختر اولش یک آتیشی سوزوند که خدا میدونه. نمی‌دونم جادو کرده بود، جمبل کرده بود، چه کرده بود که آقا رو خامِ خودش کرده بود. آقا رو هوایی کرده بود که ده بالا رو میتونه بگیره. چند سال نگذاشت مرافعه بخوابه. بعد که هوای بزرگ کردن آبادی از سرش افتاد، همچین یاواش یاواش به آقا حالی کرد اوضاع خرابه که هیشکی نگفت آخه پدر صلواتی از اول خودت آتیش بیار معرکه بودی که... آره اینجوریه ... کجا بودم؟ آهان داشتم  می‌گفتم هی حاجی می‌اومد  برای دختر آقا  دمب تکون میداد هی آقا میگفت نه. اما زن‌حاجی همچین از بی‌دست و پایی حاجی بدش نمی‌اومد. بالاخره زنِ دیگه. می‌خواد سایه‌ی یک مرد بالا سرش باشه، می‌خواد شب یکی باشه چراغ خونه رو روشن کنه. باسواد و بی‌سواد هم نداره؛ زنه! ... به گمونم دختر آقا دلش می‌خواست یه مرد شب‌ها کنارش بخوابه اما تاب بِکُن نَکُن رو هم نداشت.... چه میدونم خدا عالمه... اما من می‌دونم آقا راضی به این وصلت نبود ... شبی که داشت آقا جان می‌کند این دختره‌ی چشم سفید غفلتا آمد میون مرد‌های آبادی که آره بابام رضا داده که حاجی من رو بگیره. همه میدانستیم که خانواده‌ی آقا دخترزا بودند  و هرکی دختر آقا رو بگیره چند پارچه آبادی رو یکهو میکشه زیر پر و بال خودش. ... آره گلُم اینجور شد که حاجی شد همه کاره‌ی چند پارچه آبادی... برو یک چای قندپهلو دیگه برام بیار که دلم گرفت. نه اینکه فکر کنی  دلم برا زن‌حاجی و آقا بسوزه‌ها! نه. خدا اون بالا جای عدل نشسته. خودش به موقعش عاق خانواده‌ی آقا رو از حاجی میگیره ... اما دلم میسوزه برا این چارتا آبادی. ندونم به کاری‌های حاجی هیچ نذاشت آب خوش از گلو رعیت پایین بره.  . نگاه به خودمان نکن، که اگه سر بابات تو توبره‌ی اینا نبود الان باید نان خشک صغ می‌زدیم.... آره گلُم. دخترآقا، حاجی رو حاجی کرد. اول فرستادش مکه. من که نبودم، نمی‌دانم. اما نقل که حتی مکه‌ی واجب هم نرفته.. باید اعتقاد داشته باشی تا بطلبه. آدم  مطرب  کجا کعبه کجا ... خلاصه ‌زن‌حاجی خبر نداشت مرد جماعت وفا نداره. هرچی باشه زن‌حاجی دیده بود آقاش چطور چند پارچه آبادی رو  اداره میکرد. اگه  جنمِ اون نبود تا حالا صد بار مردم شورش کرده بودن. اما زن‌حاجی چه خبر داشت که چار صباح که بگذره حاجی هوس زن جوان می‌کنه!  با اون سن و سال رفت یک زن دیگه گرفت.  کراهت داره این حرفها اما حالا اگه یک خوش بر و رو گرفته بود باز یک حرفی. رفت یک عنتری را از چه می‌دونم کجا ستوند. فکر می‌کرد به رقصش می‌آره. نه فقط از همون اول این عنتر رو کرد همه‌کاره‌ی اندرونی بل هنوز از حجله بیرون نیامده سینه  سپر کرد که  تو اندرونی و بیرونی، تو هر چار پارچه آبادی حرف این دختره نباید رو زمین بمونه. عنترخانم مردم رو به خاک سیاه کشوند.  الان مدتی هست که ده بالا آب رو برا آبادی‌های پایین بسته. قبلاها، مثلا زمان آقا، کسی از ده بالا جرات نمی‌کرد به ما بگه بالا چشمت ابروهه! حالا ببین چه زبان درازی ها که نمی‌کنند... حاجی دیر فهمید که زن جوان خرجش زیاده. آدمای اندرونی می‌گن چند وقت پیش داشته پنهانی با ارباب‌های چند ده اون‌ور تر رو هم می‌ریخته. من این رو  ندیدم اما می‌دانم زیر پای حاجی نشسته بوده که رعیت رعبش از حاجی ریخته و اون فقط زبان  مردم را می‌فهمد.   حاجی دیر فهمید اما بالاخره فهمید و  نذاشت شکم این عنتر خانم بالا بیاد. میگن  طلاقش داده. آدمای اندرونی می‌گن موقع طلاق حاجی عین چی می‌ترسیده، نه اینکه  آغ و داغ انترخانم باشه‌ها، نه! می‌ترسیده دختره همه اخبار رو بریزه رو دایره!... آره گلُم این برو و بیایی که می‌بینی همه برا اینه که حاجی می‌خواد دوباره زن بگیره

1 comment:

Anonymous said...

che ziba neveshtin. ey kash bara khatami ham naghshi ro mizashtin.