امروز یکی از شلوغ پلوغترین روزهای من بود. بالاخره همخونه پیدا کردم و حالا یکی دو روز بیشتر وقت ندارم که خونه را پیدا کنم و کاغذبازیهاش را انجام بدم چرا که همخونه داره میره سفر. ... یک عالمه کار تو تقویم نوشته بودم برای امروز. اما فکر کردم همه رو بذارم برای فردا و به جاش امروز بچسبم به خونه پیدا کردن. صبح تا ده -یازده آنلاین میگشتم و بعد هم حضوری. یکهو اون وسطها دیدم موبایلم زنگ میزنه. شماره عجیب بود. جواب دادم میبینم آقای ت از آمریکا زنگ زده! شاخ درآوردم. میگه دیده من یکچیزی رو تو فیسبوک لایک کردم، فکر کرده شاید وقت حرف زدن داشته باشم. بهش میگم الان دارم خونه میبینم و خونهی بعدی را قراره نیمساعت دیگه ببینم. بگذار باشه تو اون فاصله با هم حرف بزنیم. ... نیمساعت بعد زنگ میزنه. میگه از خانومش جدا شده و میخواد با من درد و دل کنه! شاخ درمیآرم. میپرسم چرا. میگه بانو چیت کرده و بعد از مدتی بهش گفته سختشه پنهون کاری. ... میپرسم اما شماها که چندسال با هم تو رابطه بودین قبل از ازدواج. میگه نمیدونه چی شده. تو دلم میگم شکر خوردی؛ هیچ وقت هیچی یکهو از هم نمیپاشه! ... نمیتونم حرفهاش رو دنبال کنم. پرتاب میشم به چهار سال پیش. من بانو را به واسطهی آقای ت میشناختم. دختر نجیبی بود. درس خونده. از اونا که مامانا میگن کمالاتدار! پرتاب میشم به وقتی که بانو موقع دوچرخه سواری با اتوبوس تصادف کرده بود و هم دستش شکسته بود و هم پاش. بانو زنگ زد و گفت نمیتونه هیچ کاری بکنه. میخواست ببینه من میتونم برم لندن یک دو روزی پیشش بمونم. اون موقعها هنوز تو جزیره زندگی میکردند و هنوز دوستدختر و دوست پسر بودن. بدون اینکه سوال کنم فکر کردم لابد آقای ت ماموریته که به من زنگ زده. اون موقعها من تو همین شهرم دست راست و چپم رو از هم تشخیص نمیدادم چه برسه به لندن. اما قبول کردم. . انقدر هیچجا رو نمیشناختم که کوله پشتیم رو پر کردم سبزی خشک و اینجور چیزا که براش آش بپزم انگار که تو لندن این چیزا پیدا نمیشه. ... من داشتم براش آشپزی میکردم که بانو بغض کرد. میگفت تو بیمارستان بهش گفتن میتونه اونجا بمونه اگه نمیتونه از عهدهی کارهاش بر بیاد و این به امید آقای ت گفته کس و کار داره. وقتی اومده خونه آقای ت گفته اون که کار داره و ازش خواسته تمرین کنه که بتونه با عصا راه بره تا از پس اموراتش بربیاد. آقای ت تو اون سه روزی که من لندن بودم یک بار اومد دیدن بانو که اون موقع دوست دخترش بود. دست خالی و یک ساعتی مثل مهمون موند. انگار نه انگار که بانو نمیتونه خرید کنه. اولین بار اونجا من گوشت رو آنلاین خریدم.... همونجا آقای ت از نظرم افتاد؛ اگه نمیخوای گاهی تکیهگاه باشی خوب چرا میری تو رابطه ... مدتی بعد هم بانو از نظرم افتاد. فکر میکردم مگه چی کم داری که یک همچین رابطه ای رو داری تحمل میکنی
آقای ت داره بیوقفه حرف میزنه. شاید درستتر بود که میگفت میخواد با من حرف بزنه تا اینکه بگه میخواسته با هم حرف بزنیم! ... بهش میگم نوبت دیدن خونه بعدیه. میگه به من نیم ساعت دیگه زنگ میزنه ....موقع دیدن خونه میفهمم تمام سرم درد گرفته! .... آقای ت دوباره زنگ میزنه و من پرتاب میشم به روز تولد بانو. آقای ت دیر اومده بود چون قبلش تولد یک همکار بوده. بانو بیش از اینکه عصبانی باشه جلو ماها خجالت میکشید ... گهگاه میشنوم که آقای ت میگه ما با هم خوب بودیم؛ اصلا مشکلی نداشتیم. ... با خودم میگم مشکل یعنی چی پس؟ ... به اون هیچی نمیگم اما.... وقتی تلفن تموم میشه، وقتی روز تموم شده. میبینم سرم داره میترکه از پیچیدگی آدما؛ از پیچیدگی و پوچی روابط. نه کارهای بانو رو میفهمم و نه کارهای آقای ت را. میرم ورزش شاید بهتربشم؛ شاید یادم بره! فایده نداره. میآم اینجا مینویسم شاید آروم بشم... آره. باز ایمان میآرم که نوشتن درمون میکنه
No comments:
Post a Comment